حرف های من...



اما فضیلت زیارت آن حضرت:

فضیلت زیارت آن حضرت بیش از آن است که به شمار آید، و ما در اینجا تنها به ذکر چند خبر تبرّک می جوییم، و بیشتر آن را از <تحفه اائر> نقل می کنیم. اول: از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) روایت شده: زود باشد که پاره ای از تن من، در زمین خراسان مدفون شود، هیچ مؤمنی او را زیارت نکند، مگر آنکه حق تعالی بهشت را برای او واجب کند، و بدنش را بر آتش دوزخ حرام سازد، و در حدیث معتبر دیگری فرمود: پاره ای از بدن من در خراسان مدفون خواهد شد، هر غمناکی او را زیارت کند، البته حق تعالی اندوهش را برطرف کند، و هر گناهکاری او را زیارت نماید، البته گناهانش را بیامرزد. دوم: به سند معتبر روایت شده: که حضرت موسی بن جعفر (علیهما السّلام) فرمود: هرکه قبر فرزند من علی را زیارت کند، برای او نزد خدای تعالی ثواب هفتاد حج پذیرفته باشد. راوی بعید دانست و گفت: هفتاد حجّ پذیرفته؟! حضرت فرمود: آری هفتاد هزار حج، گفت: هفتاد هزار حجّ؟! فرمود: چه بسا حجّی که پذیرفته نباشد، هرکه آن حضرت را زیارت کند یا یک شب نزد آن حضرت بیتوته کند چنان باشد که خدا را در عرش زیارت کرده باشد، گفت: چنان که خدا را در عرش زیارت کرده باشد؟ فرمود: آری چون روز قیامت شود، چهار نفر از پیشینیان، و چهار نفر از پسینیان بر عرش الهی خواهند بود، اما پیشینیان نوح و ابراهیم و موسی و عیسی(علیهم السّلام) هستند و اما پسینیان، محمّد و علی و حسن و حسین (علیهم السّلام) اند، آنگاه ریسمانی در پای عرش می کشند، پس زیارت کنندگانِ قبور امامان با ما می نشینند و به تحقیق زیارت کنندگان قبر فرزندم علی، درجه ی ایشان از همه بالاتر و عطایشان از همه بیشتر خواهد بود. سوم: از حضرت رضا (علیه السّلام) روایت شده: در خراسان بقعه ای است، که زمانی بر آن خواهد آمد، که محل رفت وآمد ملائکه شود پس پیوسته گروههایی از ملائکه از آسمان فرود خواهند آمد و گروههایی بالا خواهند رفت تا در صُور بدمند، پرسیدند: یابن رسول الله کدام بقعه است؟ فرمود: آن بقعه در زمین طوس است و آن و الله باغی است از باغهای بهشت، هرکه مرا در آن بقعه زیارت کند، چنان است که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) را زیارت کرده و حق تعالی برای او به سبب آن زیارت، ثواب هزار حجّ پسندیده و هزار عمره ی پذیرفته بنویسد و من و پدرانم در روز قیامت شفیع او باشیم. چهارم: به چندین سند صحیح از ابن ابی نصر نقل شده که گفت: نامه ی امام رضا (علیه السّلام) را خواندم در آن نوشته شده بود: به شیعیان من برسانید، که زیارت من نزد خدا برابر است با هزار حج، پس من این حدیث را خدمت حضرت جواد (علیه السّلام) عرض کردم، فرمود: آری و الله هزار هزارحج است، برای کسی که آن حضرت را زیارت کند و حق او را بشناسد. پنجم: به دو سند معتبر روایت شده: حضرت رضا (علیه السّلام) فرمود: هرکه مرا با این دوری بارگاه زیارت کند، من در سه موطن روز قیامت نزد او آیم تا او را از اهوال آنها خلاصی بخشم: نخست وقتی که نامه های نیکوکاران در دست راست ایشان و نامه های بدکاران در دست چپ ایشان پرواز کند و دیگر نزد صراط و سوم نزد ترازوی اعمال. ششم: در حدیث معتبر دیگری فرمود زود باشد که بر اثر ظلم و ستم با زهر به قتل برسم، و کنار هارون الرشید به خاک سپرده شوم و خدا تربت مرا محلّ تردّد شیعیان و دوستان من گرداند پس هرکه مرا در این غربت زیارت کند، برای او واجب میشود، که من او را در روز قیامت زیارت کنم و سوگند می خورم، به خدایی که محمّد (صلّی الله علیه و آله) را به پیامبری گرامی داشته و او را بر تمام خلایق برگزیده، که هرکه از شما شیعیان نزد قبر من دو رکعت بجا آورد، البته از جانب خداوند عالمیان در روز قیامت آمرزش گناهان را مستحق شود و به حقآن خدایی که ما بعد از محمّد (صلّی الله علیه و آله) به امامت گرامی داشته، و به وصیّت آن حضرت مخصوص گردانید، سوگند یاد می کنم که زیارت کنندگان قبر من در روز قیامت بر خدا گرامی تر از هر گروه دیگری هستند و هر مؤمنی که مرا زیارت کند و بر روی او قطره ای از باران برسد، البته حق تعالی جسم او را بر آتش دوزخ حرام گرداند. هفتم: به سند معتبر روایت شده: محمّد بن سلیمان از حضرت جواد (علیه السّلام) پرسید: شخصی به عنوان حج تمتع، حج واجب خود را انجام داد و پس از آن به مدینه رفت و حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) را زیارت نمود، آنگاه به نجف رفت و پدرتان امیرمؤمنان (علیه السّلام) را زیارت کرد، درحالی که حق او را می شناخت و می دانست که او حجت خدا بر خلق و باب الله است که از آن باب باید به خدا رسید، بر آن حضرت سلام کرد و به کربلا رفت و حضرت امام حسین (علیه السّلام) را زیارت کرد. سپس به بغداد رفت و حضرت امام موسی کاظم (علیه السّلام) را زیارت کرد و پس از این زیارتها به شهر خود بازگشت، دراین وقت خدا آن قدرمال به او روزی کرد که می تواند به حج برود، برای این مرد که حج واجب خود را انجام داده کدام یک از این دو عمل بهتر است، آیا برگردد ودوباره حج کند، یا به خراسان رفته و پدرتان حضرت رضا (علیه السّلام) را زیارت کند؟ فرمود: بلکه برود بر پدرم سلام کند که این افضل است و باید که در ماه رجب باشد و در این زمان انجام ندهید، که بر ما و شما از خلیفه ی زمان خوف رسوا ساختن و عیب جویی است. هشتم: شیخ صدوق در کتاب من لا یحضره الفقیه از حضرت امام جواد (علیه السّلام) روایت کرده: در میان دو کوه طوس قطعه ای از زمین است که از بهشت برداشته شده، هرکه وارد آن شود در روز قیامت از آتش ایمنی یابد. نهم: و نیز از آن حضرت روایت کرده: من از جانب حق تعالی بهشت را ضمانت می کنم برای هرکه قبر پدرم را در طوس زیارت کند، درحالی که عارف به حق آن حضرت باشد. دهم: شیخ صدوق در کتاب عُیون اَخبار الرّضا روایت کرده: مردی از نیکان، حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) را در خواب دید، خدمت آن حضرت عرضه داشت: یا رسول الله از فرزندانت کدام یک را زیارت کنم؟ فرمود بعضی از فرزندان من زهر نوشیده و برخی کشته شده پیش من آمدند. گفتم: با پراکنده شدن مشاهد ایشان کدامیک از آنان را زیارت کنم؟ فرمود: آن را که به تو نزدیکتر است زیارت کن، یعنی آن را که محل تو به بارگاهش نزدیک تر است و او را در زمین غربت بهخاک سپرده اند، گفتم: یا رسول الله از این فرمایش <رضا> را قصد کردید، فرمود: بگو صلی الله علیه بگو: صلی الله علیه بگو: صَلَّی اللهُ عَلَیهِ این جمله را سه بار فرمود. مؤلّف گوید: در کتاب <وسائل> و <مستدرک> فصول و ابوابی ذکر شده در مورد استحباب تبرّک به مشهد امام رضا و مشاهد امامان (علیهم السّلام) و استحباب اختیار زیارت امام رضا بر زیارت امام حسین (علیه السّلام) و بر زیارت دیگر امامان (علیهم السّلام) و بر حجّ مستحب و عمره ی مستحب و چون این کتاب گنجایش بسط مطلب را ندارد، ما به همین چند روایت که عشره کامله است اکتفا کردیم.

شهادت ولی نعمت مون تسلیت :*(

آجرک الله یا صاحب امان 


می دانم چرا نمی توانم دست به قلم ببرم و احساساتم را باخیال راحت بیرون بریزم.

اولین دلیلش این است که اگر مدت ها ننویسی بعد آن مدت آن قدر اتفاق افتاده که نمی دانی باید از کجا شروع کنی تا چیزی از قلم نیفتد .

دومینش شاید به این دلیل باشد که دفتر خاطراتم تمام شده و من مدت هاست که درست و حسابی خاطره ننوشتهام.

سومینش هم این است که آخر نمی شود که همه چیز را گفت و اجازه داد از درونت به بیرون رخنه کند ، باید به اصول دورن گرایی خود ادامه داد :))))

امسال هم با پرچم مشکی یا اباعبدالله راهی جاده ی بهشت شدم و چه بگویم اصلا می شود بهشت را توصیف کرد آیا ؟ حرف مرا آن کسی میفهمد که خودش این بهشت را تجربه کرده . درست نمی گویم؟

امسال هم پر از تجربیات و حس های شیرین و جذاب متفاوت بود ، وقتی دلت می گرفت و مداحی  یا روضه گوش می دادی قوایی به پاهایت هدیه می شد که اصلا نمی فهمدی چگونه عمود ها از پس یکدیگر طی می شوند .

حقیقت این است که در این راه حسابی به من سخت می گذشت و پاهایم درد می گرفت اما همیشه خود را دل داری می دادم  که اگر من درد داشتم حضرت رقیه و حضرت زینب چه کشیدند ، اصلا تمام من فدای خستگی ها و درد های شما ،این درست است که من خسته بودم اما دیگر کسی کتکم نمیزد درست است که من درد داشتم اما مجبور نبودم روی خار های بیابان پا به رهنه بدوم .

هوای ما زن ها را مرد ها حسابی داشتند نه فقط مرد ها بلکه تمام خدام امام حسین حواسشان  به زوار امام حسین بود چه آنکه پاهای خسته ی زوار را در دست داشت و دلش می خواست تا می تواند خستگی اش را رفع کند ،چه آن که خالصانه فریاد می زد و زوار را به خانه اش دعوت می کرد .

 سخن از خستگی به میان آمد باید بگویم ،خستگی هایش هم عجیب و شیرین بود در  این راه ،شاید خستگی و درد تا مدتی کوتاه بر جسمم آواره بود اما  روحم  چنان جلا گرفته بود که اجازه نمی داد ،خستگی بر  همه ی وجود غلبه کند ،فقط خدا می داند که این خستگی پاها گاهی جانم را به لبم می آورد اما انگار هرچه خسته تر می شدم ،شیرینی اش جوری دیگر زیر زبانم مزه می کرد. اما نه آخر مگر می شود از خستگی و درد هم سخن گفت وقتی تمام وجودت را عشق فرا گرفته که هر سال با وجود تمام سختی ها به سویش می دوی .

آری عشق ،به راستی که زیباترین جلوه ها ی وجود جهان در این کلمه ی زیبا نمود پیدا میکنند.

اما در این راه عشق جور دیگری معنا می شود .

عشق را باید از آن کسی پرسید  که همه دارایی اش را، همه ی دارایی اش را وقف  زوار می کند ،عشق را خستگی پاهایی معنا می کنند که خستگی برایشان هیچ معنایی ندارند  و چه زیبا و دلنشین است که برق مدال عشق با آبله ی پا بدرخشد.

آری ، آری حقیقت این است که ظرف کلمات کوچک تر از آن است که گنجایش این همه احساس و عشق را داشته باشند .

اما .

اما تمام این خستگی ها و از عشق دویدن ها بی پاسخ نمی مانند ،آن گاه که پس از سه روز در بیابان دویدن قاب از اشک شکسته ی دیدگانت منتظرگاه گنبد امام حسین و برادر با وفایش می شود تمام خستگی ها رنگ و بوی دیگری می گیرند . در یک کلام باید گفت آقا جان عشق شمایید ،عشق مسیر رسیدن به کربلاست ،عشق خدام و زوار اربعین شماست ،عشق به شما رسیدن بعد از سه روز خستگی بی پایان است و در آخر در آغوش کشیدن  و گره زدن بند قلب به شبکه های ضریح زیبایتان است می دانید از کدام گره سخن می گویم همان گره کوری که قلب همه را به خود زنجیر کرده و تا اسم شما می آید انگار کسی در قلبمان گره را محکم می فشاردش .

آری آری باز هر چه قدر هم که بخواهم بگویم کم است اگر در دنیا  مزه ی شیرین این عشق را نچشیده باشی از من می پرسی ، وااا از درست هایت عقب می مانی ، دوسال دیگر کنکور داری و دیگر آنجا لحظه ها با ارزش اند

و من پاسخ می دهم، که بله  اما من عقب نمی افتم چرا که من کسی را به همراه دارم که تنها گوشه چشمش تمام عقب ماندنی ها را جبران میکند ، من کسی را دارم که اگر از او بخواهم به من قول داده ، قول داده تمام حاجاتم را بر آورده می کند من سال کنکور را می آیم چرا که همان طور که شما می گویید ثانیه ها آنقدر باارزشند که نباید  اجازه داد ،عقربه ها آن قدر زود از پس یکدیگر بدوند، باید ثانیه هایی را  ثبت و ضبط کرد و دورن قلب برای همیشه نگه داشت و از آن کسی طلب کرد که همه چیز در دستان اوست .

  باید گفت نذر تک تک قدم های خسته ام به واقع آن زمان ادا خواهد شد که بابای عزیز تر از جانم بیایند چرا که تک تک قدم هایم را نذر ظهورشان کرده بودم .

این است تمام عشق من در این سه سال.  

وقتی شب اول که از کربلا رسیدیم کتاب به سوی بهشت را که درباره ی آداب زیارت و فضیلت زوار امام حسین (علیه السلام) بود  را می خواندم و به آن قسمتش رسید که نوشته بود :(( کسی که خدا خیرش را بخواهد محبت امام حسین و زیارت آن حضرت را به دلش می اندازد و فقط کسی که در آزمون الهی موفق بوده و خدا دلش را امتحان کرده ، و او را توفیق شناخت و معرفت اهل بیت داده ، موفق به زیارت می شود.)) قطره اشکی از دریای احساساتم ، از روزنه ی دیدگانم پایین چکید و من آن شب با شوقی بی پایان از آن همه محبت خدا به خواب رفتم .

خدایا هزار سجده ی شکر هم کم است می دانم اما من در یک لفظ ساده می گویم ممنونم هزاران هزار بار ممنونم که عشق و محبت امام حسین را به من ارزانی داشتی که اگر نداشتم می دانم ادامه ی زندگی ام به واقع خیلی سخت می شد .

شکرت


سلام عذرای کوچک دوست نداشتنی، به هیچ وجه دوست ندارم تکرار شوی

فقط بگذار برایت از تجربیاتی که  تو برایم خلق شان کردی  بگویم

بگویم که باید بدانی که همیشه نباید پیش از به وقوع پیوستن هیچ  اتفاقی تا این اندازه به خاطرش شاد و یا ناراحت باشی چرا که می بینی ،روزگار تو را به بازی گرفته و میخواهد حرصت را دربیاورد. پس چشمه ی پاک احساساتت را این قدر زود به تلاطم نینداز .

برای به دست آوردن خیلی از خواسته هایت تلاش نکن، چرا که خیلی زود در می یابی آنقدری ارزشش را نداشت که خودت را به خاطرش به آب و آتش بزنی و خدا را چه دیدی که همان هایی را که  روزی با جان و دل می خواستی ، به عامل آزارت تبدیل شوند

برای آینده آن قدر وعده ی دکتر شدن به خودت نده آخر اصلا به تو نمی آید که دکتر باشی .

کلاس زبانت را ادامه بده پیش از آنکه دیر بشود

بخند کمی بیشتر بخند .

اینقدر غر نزن که درس های خواندنی خیلی بهتر از نوشتنی است و این وعده را نده که هرچه که بزرگتر می شوی و نوشتنی هایت کمتر می شود درس خواندن،  آسان تر

چون این یک دورغ بزرگ است از دوران مشق نوشتنت خیلی لذت ببر .

عروسکی را که دوستش داری همه جا با خودت نبر چرا که در این مواقع نمی دانم به چه دلیلی، ولی بزرگتر ها خیلی تورا بزرگ می بینند و تو بعد ها که به یادت می آورند گونه هایت سرخ خواهند شد

از همه مهمتر این قدر زود اشک نریز نگذار شجاعت ها و قُوایت زیر پرده ی اشک هایت پنهان شوند چرا که تو خیلی قوی تر از این حرف ها هستی

نگران نباش،تا آن زمان که نگرانی، همه چیز به طرزی بی رحمانه بر خلاف خواسته هایت پیش خواهند رفت . پس آرام باش ، آرام .

گذشته ی عزیز خدا می داند چه قدر از گذشتنت خوشحالم ، تو با همه ی سختی هایت عذرای امروز را ساختی ، و باید  بگویم عذرای امروز در نوع خود بی نظیر است تو نباید نگران عذرای امروز باشی تو باید تا می توانی در صدد پرورش خودت باشی ، این عذرا که امروز برای تو دست به قلم شده و نصیحتت می کند  با عبور از تو به کمال رسیده، درست است تو را دوست ندارد و تورا پر از سختی و اشک و آه و خنده می بیند اما

اما عذرا به آینده امیدوار است و مطمئن باش تورا سرافراز کرده و به تمام آرمان های کودکانه ات خواهد رساند فقط برای عذرای کنونی خیلی دعا کن، که گاهی دنیارا همچون تو زیبا و دوس داشتنی ببیند و همان طور ساده لوحانه از کنار بعضی از افردا و اشخاص و اتفاقات و امور گذر کند ، همان طور که تو گذر می کردی،گاهی دست تو را بگیرد ،تا تو اورا به دنیای کودکی هایش دعوت کنی و همچون بعضی از اطرافیان نباشم که تا چشمم به کودکی می افتد نگاه سنگینم را رویش بیندازم که بدن نحیفش آزده شود، و بخواهم با نگاه هایم به او ثابت کنم که خیلی از او بزرگتر و فهمیده ترهستی

یادت نرود تو از این نگاه ها متنفر بودی، و از همه مهمتر روزی کودک بودی.

  با اینکه از تو متنفرم اما خیلی ممنونم که بودی ،که حضور داشتی، دیگر حرفی با تو ندارم

همیشه در لابه لای دفتر خاطرات شاد و پیروز و آرام باشی

ممنونم از  پرنیان جوووون به خاطر دعوت به چالش و وبلاگ سکوت


بهشت ،

می خواهم بنویسم اما این بار متفاوت تر از همیشه این نوشته ام عطر و بوی دیگری دارد این یکی با همه ی آن درد دل های دیگر فرق می کند، این نوشته بوی بهشتی دارد بهشتی که نه تنها بهشتم بلکه همه ی زندگی ام هست ،همه ی زندگی ام انگار خدا من را با تمام مهربانی و عطوفتش انتخاب کرده بودو به دستان مبارک امام زمان سپرده بود.

باید بگویم آخر منم و همین بهشت، همین بهشت زمینی، گرچه که خودم بخشی از این بهشت را در همسایگی خویش دارم اما حالا دلم هوس کرده در هوای این بهشت بال بگشاید و پرواز کند .

دلم که به شبکه ی های ضریحش گره می خورد ، تازه آن گاه است که میفهمم تا آخر عمرم هم نمی توانم این گره کور را با دستانم به همین سادگی  بگشایم.

از همان روز اولی که قدم به کلاس های مهدویت ( امام زمان شناسی )گذاشتم زندگی ام  جور دیگری زیبا شد. اولین و بهترین هدیه ای هم که از دستان مبارک امام زمان گرفتم همان رزق کربلایم بود و الا من کجاو بهشت امام حسین کجا ،من کجا و این همه محبت.وقتی فکرش را می کنم می بینم آنقدر به من لطف داشته اند که مرا تا پایان عمرم کفایت می کند و می اندیشم چه خوب است که من انتخاب شده ام.

هنوز هم چهره ی مادرم را به یاد دارم آن زمان که در آشپزخانه بودیم و از این شگفتی حرف می زدیم که چه گونه برنامه هاجور شدند مبنی بر اینکه من با آنها بروم. هنوز به یاد دارم قطره اشکی که از چشمانش چکید و اوج احساساتش را برایم عیان کرد و گفت : عذرا ،میفهمم گویی، خود امام حسین تو را دعوتت کرده اند .

آری ،آری اما با پادرمیانی امام زمانم که تا نفس می کشم مدیونشانم که تا عمر دارم نمی خواهم و نمی توانم کسی را به اندازه ی ایشان دوست بدارم وقتی فکرش را می کنم می بینم لطف و محبت این خاندان در همان  2 سال قبل که قدم به کلاس های مهدویتم نهادم احاطه ام کرد و زندگی ام را جور دیگری عوض کرد که حالا با دیدن تابلوی یا قایم آل محمد تمام غصه ها از قلبم پر می کشند.

من احساس می کردم  امام زمانم را می شناسم در حالی که حقیقت این نبود .حقیقت این بود که من تا چه اندازه از ایشان دور بودم . خدا می داند این روزها قلب و دلم چگونه برای آن خستگی راه اربعین  پر می کشد برای آن ستون هایی که انگار ستون های بهشتند، برای آن لحظه ای که خستگی وجودم را در بر گرفته بود ،تنم  درد می کرد و با وجود تمام خستگی ها ناگاه چشمم به گنبد طلایی آقا گره خورد و انگار تمام انرژی از کف رفته ام باز گشت، دلم می خواست نه ساعت ها بلکه سال ها این لحظه و ثانیه را برای خود نگاه دارم . وقتی  سال گذشته نتوانستم تمام راه را پیاده بیایم دلم شکست ،به واقع دلم شکست . گمان دارم اگر اشتباه نکنم 300 عمود را پیاده آمدیم اما بقیه ی هزار و خرده ای را با ماشین، در تمام راه پتو را بر صورتم کشیدم و اشک ریختم و غصه خوردم و نگذاشتم چشمم به ستون هایی بیفتد که بی رحمانه از مقابل دیدگانم می دویدند

و آنگاه که منظرگاه دیدگانم قاب گنبد امام شدند اشکهایم بیش از قبل گونه هایم را خیس کردند چرا که حال سال قبل و آن خستگی ها را نداشتم .

وای وای نگویم که چه معجزه ها دیدم ذره ذره جان گرفتم و زندگی کردم ،از همان دم که من اربعین آمدم و نه از درس هایم عقب ماندم و نه لطمه ای بر نمرات خوبم وارد آمد ،گرچه اندکی با معلم هایم درگیر و از دستشان دلخور شدم اما به قیمت قدم زدن در آن بهشت حسابی می ارزید .

من ، مردم و زنده شدم از آن دم که امام حسین به خواب یکی از علمای نجف آمدندو مداحی تزورونی را برایش خواندند . نمی شود که این مداحی را گوش کنم و اشک گونه هایم را نشوید ، نمی شود ، به آنجا که می گویند : خوش آمدی ای که فراموش نکردی و بر وعده حاضر می شوی . آمدی و نه گرما و نه سرما برایت مهم نبودند قسم به حق اشک بانوی گرامی و فرق شکافته ی اکبر. پیشت حاضر می شوم و وقت م رهایت نمی کنم . در وقت دیدار پیشتان می آیم و دور نمی شوم و رهایتان نمی سازم . پشتیبانتان هستم به حق حیدر پشتیبانتان هستم.

دلم از شوقی بی پایان  لبریز میشود . اشک می ریزم چرا که خودم را لایق این همه محبت نمی بینم و این شوق است که انگار تنها روزنه ی خروجش از وجودم را اشک می داند و به آن قسمتش که میرسد :ای آن که قصد مرا نموده ای و اشکت جاری است . حاجتت را می دانم نیازی نیست آن را بگویی. به حق گلوی شیرخواره حاجتت را بر آورده می کنم . ای زائر عهد کرده ام هر بیماری را شفا دهم .

گریه امانم نمی دهد دلم می خواهد از شوق این همه محبت بمیرم  که آخر تا چه اندازه لطف ، تا چه اندازه مهربانی و به ناگاه دلم می گیرد از ظلمت قلب بعضی از افراد که نمی دانم چه گونه می توانند تا این اندازه بی انصاف باشند  و بگویند: پولتان را خرج امام حسین نکیند به فقرا بدهید . 

برای امام حسین این قدر گریه نکنید کشور ما کشور افسرده است .کسی که این حرف ها را می زند بعید هم نیست که بگوید ، بس که در جهنم خویش غرق شده نمی تواند بهشت را به نظاره بنشیند .وقتی شیرینی اش را زیر زبانش مزه مزه نکرده  نمی تواند گریه بر امام حسین را بخواهد ، نمی تواند .

نمی خواهم بگویم من چه قدر عالی و خوب و بی نقص هستم ابدا چرا که هرچه دارم از لطف بی دریغ بابای مهربانم امام زمان است که در اولین سفر کربلایم به وضوح گرمای دعوتشان را احساس می کرد و تمام این حرف ها تنها بخشی بود از شوقی که این سفر نصیبم می کند و می دانم که خوب نتوانستم رنگ احساس بپاشم بر جسم بی رنگ این کلمات تا تمامی احساساتم را نقاشی کنند .

با همه ی اینها هر گاه دلتنگ اربعین می شوم مداحی تزورونی را گوش می دهم و اندکی آرام می شوم .

با تمام وجودم امیدوارم که درهای این بهشت بر همه گشوده شود و بتوانید حسش کنید و از آن لذت ببرید.

این هم مداحی تزورونی که همین طور که گفتم امام حسین به خواب یکی از علمای نجف آمدند و این شعر را برای زوار اربعین می خواندند . تا آخرش با معنی گوش بدید سرشار از عشق امام حسین هست . با صدای ملا باسم کربلایی 

 

این هم ترجمه ی مداحی 

 

 

این فیلم رو هم می گذارم چرا که حس می‌ کنم همه ی مداحی یک طرف این قسمتش یک طرف است ❤

 


حال دلتون خوب

تا آخر خوندید؟؟؛)))))،  خیلی طولانی شد

پ.ن: اگر نصیبم نشود امسال باید بگویم که در حسرت یک قدمش خواهم مرد

اللهم عجل الولیک الفرج آمین

 


باز پاییز آمد.

دورغ است اگر بگویم مشتاقانه انتظار حضورش رامی کشم . باید بگویم تنها فصلی که مرا تحت تاثیر قرار نمی دهد همین پاییز است ،چه هنگام برگ ریزان درختان چه هنگام غروب های غم انگیز و دل گرفته اش ، نمی دانم چرا ، چرا؟

نمیفهمم چه گونه جادوی خیال انگیز این همه رنگ ، قلبم را نقاشی نمی کند تا تصویر پاییز را دوست بدارم ؟؟ و باید بگویم هزار چرا وجود دارد که به واقع هنوز نتوانسته ام خیلی از آنها را درک کنم .

هیچ گاه نتوانستم پاییز را به اندازه ی بهار دوست بدارم.

از آن زمان که قدم بر جاده ی نوجوانی ،رو به سوی جوانی نهاده ام خیلی چیز ها در من تغییر کردند تغییر هایی که سایه ی تک تک شان را بر وجودم حس می کردم و سعی می کردم از سایه ی خنکشان لذت ببرم . و واقعا هم لذت بردم .تغییراتی که هنوز هم گاهی باورشان نمی کنم و همیشه از خود می پرسم چگونه این همه تغییر کرده ام ؟؟ یکی شان همین ، حس بد نسبت به پاییز بود . 

برعکس کسانی که هنوز هم از کودکی شان با حسرتی پایان ناپذیر یاد می کنند من حس می کنم آن روزی که به سن آنها برسم از بهترین دوران زندگی ام، همین روزهایی که درحال حاضردر آن هستم یاد کنم به خاطر همین هم هست که سعی می کنم از تک تک روزهای رشدم لذت ببرم .

این روزها ، آسمان قلبم ، درست شبیه آسمان پاییز است که انگار می خواهد ببارد اما هیچ اشکی برای ریختن ندارد و فقط می گیرد و می گیرد .

پاییز مهربان مرا ببخش که تا این اندازه نسبت به تو بی رحمم ،چرا که تو همیشه بهترین خاطراتم را با همه ی دل پر غصه ات که انگار قصد باریدن ندارد می سازی 

.پاییز من ، در این برگ ریزان که درختان آرام ، آرام خود را مهیا می کنند که کفن زمستان را به تن کنند ، من زندگی می کنم ، می خندم ،می بارم،غصه دار و دل،تنگ می شوم و در این زمستان های قهوه ای انتظار بهار را می کشم ، مرا می بخشی؟

که نمی توانم تو را دوست بدارم نمی توانم، اگر هم تو را دوست دارم ،همان طور که در این پستم ،  گفته ام به دلیل خاطرات خوب زندگی ام است که  در تو حبس شدند و من قادر نیستم آنها را از بند زمان رها کنم

#هنوز_نتوانستم_از_صدای_قدم_های_پاییز_استقبال_کنم

شما چ طور ؛ )))))؟؟؟


خدا می داند چه قدر دلم برای عذرای قبلی تنگ شده .

عذرا ای که مدت هاست در وجودم مرده ، همان عذرایی که قد تمام روزهای زندگی ام دلم برایش تنگ شده ، عذرایی که مینوشت ، میخندید، می خواند. این روزها از همه ی اینها دلسرد شده ، این روزها میخندد اما نه دیگر همچون گذشته.

همه میپندارند من عذرای گذشته ام اما حقیقت این است که عذرای کنونی نمیداند چرا،شاید فقط دارد وانمود میکند از همه چیز  دلسرد است و نسبت به همه چیز بی انگیزه ، اما میترسد از این همه دلسردی یخ بزند و بمیرد . حتی دیگر همچون گذشته نمیتوانم به راحتی گریه کنم بلکم این همه سردی با ریزش قطرات داغ اشک گرم و نابود بشوند . و این بیش از هر چیز سخت است اینکه قلبت بخواهد از غصه  بترکد اما تو هیچ روزنه ای برای بروزشان نداشته باشی

پ.ن: خدایا به خودت قسم من قصد ناشکری ندارم ، آن قدر لطف و رحمت تو بی نهایت است که نمیتوانم شمارششان کنم اما تو که بهتر از هر کسی در این جهان می دانی که دل من چه قدر گرفته .

اگر این یک امتحان است از تو میخواهم کمکم کنی که به بهترین وجه از پسش بربیایم و قدم هایم در مسیر رسیدن به کمال نلغزد

پ.ن۲:اعیااااد مبارک؛)

پ.ن۳:ببخشید که تازگی ها اینقدر دلسردانه پست می گذارم ، اما خب چه کنم ، اعصاب خودم بیشتر داغان است . دعایم کنید .

پ.ن۴: دلم برایش تنگ شده ، همان که آن بالا آرام و بی دغدغه تر از اکنون کتاب به دست گرفته و میخواند


می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام

نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد . 

چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟

 


این را یادم رفت در پست قبل بگویم که سپر مدافع من در برابر دیوانه ساز های این روز ها وبوسه ی مرگبارشان شکوفه هایی است که از قلبم جوانه می زنند و شک ندارم که بزودی در درختان خواهند رویید ♥

به امید بهاری سبز تر :)

+ضمیمه ی پست قبل :)


فکرش را هم نمی کردم که این بهار بخواهد با چنین چالش وحشتناکی رو به رو شود حتی ، امسال به جای شکوفه زدن درختان شاهد جسم و بی جانشان بودم .

من نمیخواهم گلایه کنم اما به یکباره احساس کردم غم سنگینی به دلم  هجوم آورده ؛ (

این روزها یکی از بزرگترین لذت های زندگیم این است که در اینترنت عکس های بهار را جستوجو کنم و از تماشایشان لذت ببرم و با تصور تماشای حقیقت این عکس ها در روزهای آینده لبخند بزنم و جانم از شوقی بی پایان لبریز بشود .

 اما .

وقتی برفها باریدند با غضب تماشایشان کردم اینها همان برفهایی بودند که اگر  چندی پیش اگر قدم رنجه می نمودند و تشریف می آوردند  شک ندارم که به گرمی از آنان استقبال می کردم و باعث میشدم در گرمای آغوشم آب بشوند .

اما خب از من نخواهید وقتی چنین مشتاقانه انتظار بهار را می کشم با آغوشی باز از این مهمان های ناخوانده استقبال کنم . 

به هر حال دلیل نمی شود که من با غضب به رحمت خدا نگاه کنم و ملامت آمیز سایه ی نگاهم را روی برف هایی بیندازم که گوشه و کنار خیابان یخ زده :)

من میخواهم خوش بینانه همه ی این اتفاقات را به شوق حضور بهار تماشا کنم .

همان طور که گفتم به دنبال عکس های بهاری در اینترنت بودم که به یک باره چشمم به عی افتاد که روی زمین خوابیده بود و قاصدکی را فوت می کرد ، یاد آرزوهایم افتادم .

آرزو هایی که نشاید با قاصدک اما شک ندارم که به عرش آسمان رسیده اند . 

لبخند دختر در آن عکس چنان زیبا بود که همه ی خاطره  های دل نشینم در روز های زیبای بهاری مقابل دیدگانم جان گرفتند،عکس را در گالری ام سیو کردم و به عنوان والپیپر تبلتم انتخاب کردم تا بتوانم هر چه که می توانم تماشایش کنم . دوست داشتم آن عکس را ساعت ها مقابل دیدگانم نگه دارم تا فراموش نکنم چه قدر آرزو های زیبا دارم که باید شاهد به سرانجام رساندشان باشم ، هر چند شاید نیمی از آرزوهای این روزهایم با قاصدک های آرزو به آسمان رویا هایم به پرواز در آمدند اما انگار زمین حاصلشان چندان حاصلخیز نبوده ، نمی دانم شاید  هم من هنوز زودتر از آنجه که انتظار می رود درباره ی به بار نشستن قاصدک ها قضاوت کرده ام .

آرزو هایم آرزو های زیبایم، آن روز که سوار بر مرکبتان شما را روانه ی آسمان آبی رویا هایم می کردم یک درصد هم فکرش را نمی کردم که شاید به وقوعدپیوستن تان با چنین چالشی رو به رو شود و شاید به تعویق بیفتد و شاید هم هیچ گاه به وقوع نمپیوندید. آخر شما که دیگر بهتر از هر کسی می دانید که تصور من از روز های آغازین بهار و حتی چندی پیش از آن چگونه است !!!

آری اینکه نفس بکشم و نفس بکشم و در این هوای بهاری سر مست عطر گلها و شوق حضورشان در استقبال از بهار باشم نه اینکه ماسک بزنم واز هوای بهاری فرار کنم  ،آخر من عادت کرده ام که عید همه ی اعضای خانواده در کنار هم باشیم  بی آنکه  نگران فاصله هایمان باشیم ، با هم و در کنار هم بخندیم. لباس نو بپوشیم و به دیدن بزرگتر ها برویم .

نه اینکه .

چه بگویم ظاهر این روز های شهر را دیوانه ساز های آزکابان بوسه زده اند ؛سرد و خشک و خالی ،روح شاد شهر مخصوصا در این وقت سال از قالبش فرار کرده و تنها جسم شهر مانده و جسم شهر .

می دانم ، می دانم که دارم بیهوده گلایه میکنم اما وفتی می شنوم که دیگران با غصه می گویند :(( ولش کن خوته تی برای چه ؟؟)) قلبم در سینه فرو می ریزد :(

با این همه شاید به این وحشتناکی که توصیفشان کرده ام نباشد ،اما در وجود من چنین تداعی شده است و من باز هم مشتاقانه منتظر بهارم و دوست دارم از اعماق وجودم به بهار بگویم .

من مشتاقانه منتظر حضور با شکوهت خواهم ماند هر چقدر که دیر بشود مهم نیست ، من منتظرت خواهم ماند تا خودت بیایی و با لطافت و گرمای مادرانه ات تک تک قاصدک های رویا هایم را برویانی . و من در کنار تو باشم نفس بکشم ، بخندم و  از شوق لبریز بشوم . آخر خودت که می دانی حضور تو با وجود من چه می کند بیا و با گرمای وجودت سرمای گزنده ی این روز ها را از شهر پاک کن بیا که بی تابانه مشتاق حضورت هستم

پ.ن: بخش اول که مربوط به برف هاست را چند روز پیش نوشتم اما چون آن شب نصف نوشته ام پاک شد ماند برای امروز:) 


و 16 سال گذشت عجب روز هایی بودند.

گاهی که  با مغز به عمق یکی از چاله های زندگی سقوط می کردم، دلم میخواست زمانی که از این چاه هم سالم بیرون آمدم دیگر ادامه ی راه را نبینم و همه چیز تمام شود .

گاهی هم که در گلستان شادی می دویدم ،فراموش می کردم که روزی آرزو کرده بودم ، در این مکان های زیبا قدم نگذارم یا در آنگاه که قله ها را فتح می کردم.

هری پاتر میخواندم با چشم هایی خسته و نیمه باز فقط میخواستم 00:00این صحنه و آنگاه که باد صبا با عدد سیزده بالای صفحه ام عوض می شود و روز سه شنبه را اعلام می کند مواجه شوم .

که خب آن هم لحظه ای غافل شدم و حواسم پرت شد کلا تولد امسالم را به یچ وجه دوست نداشتم ، و حتی گاهی سرم را بالا گرفتم و گفتم خدایا هدفت از خلقت من چه بوده ؟؟؟

به قول پرنیان غم ها در این فاصله ی یکساله بی اندازه در درونم نفوذ کردند نمی دانم واقعا نمی دانم دلیلش چیست اما خب راست می گوید . شاید از آن وقت که تصمیم گرفتپ دیگر سر هر مسیله ی کوچک و بزرگی اشک نریزم شادی اندکی در درونم نفوذناپذیر شد . باید بگویم ، هنوز که هنوزه در حال کشف هر گوشه از ویژگی های شخصیت خارق العاده ام هستم حالا هر کدام از این ویژگی ها یا لابه لای صفحات کتاب مقابل چشمانم خود می نمایانند یا در مواجه با بعضی از چالش ها . و شاید مدت ها انگشت به دهان بمانم که چه قدر عجیبم .

میخواهم روراست روراست باشم شاید بخشی را بدانم بخشی را ندانم اما احساس می کنم اخلاقیاتم به قدری خاص است که کسی قادر به تحملشان نیست و گاه که به خودم می آیم میبینم چه قدر در بین این آدم ها تنهاهستم .

شاید انرژی منفی بودن،خوش رو نبودن . نمی دانم نمی دانم .

نمیدانم گاهی در جمع دختر های فامیل احساس می کنم هیچ کدامشان از در کنار من بودن لذت نمی برند و به شان خوش نمی گذرد . نویسندگی را نگویم . ننوشته ام امااز خوانده هایم بی نهایت راضی ام ،درباره ی نوشتن گاهی چنان به چالش کشیده می شوم که سرم را روی میز می گذارم و چشم هایم را می بندم و سکوت .

من همان دختری بودم که در طب دوران کلاس دوم تا چهارمش شعر می سرود و یک دیوان ارزشمند داشت اما در حاضر جز یکی دوتا از آنها بقیه ی دیگر را ندارد چون مادرش گفت همه ی آنها را پاک نویس کند و او تاکید کرد که حوصله ی این کارا ندارد و آن دیوان اشعار به سرعت در بازیافت جای گرفت. من همانم که کلاس پنجم معلمش او را به خاطر قلم تحسین برانگیزش تشویق می کرد وبارها به او تاکید کرد که تا چه اندازه با استعداد است .

و همان سال از من خواست که متنی برای پایان یک کتاب که به کمک همه ی بچه ها درست شده بود بنویسم و متنم برای همیشه در آن مدرسه بماند . اما از یک جایی به بعد مخصوصا امسال احساس کردم همان طور که یکی از دوست های کلاس داستان نویسی ام در هشتم به من گوشزد کرده بود ،بد نمی نویسم اما بی نهایت کلیشه می نویسم ،ان روز که آن حرف را زد ناراحت شدم اما حالا بهتر می دانم چه قدر درست است .

با این حال من دست از تلاش نخواهم کشید ، به هر حال جامعه ی نویسندگی به نویسندگان کلیشه نویس هم نیاز دارد تا آثار خوب در این میان بدرخشند ؛) چالش های دروان 15 تا 16 سالگی ام را هم که بارها گفته ام و خب امیدوارم وحشتناک ترین هایشان همین هایی باشند که امسال از سر گذراندم . ب

هار امسال را دوست ندارم ، نداشتم و نخواهم داشت از همین حالا می گویم این روز ها به شدت به این جمله از فردریک بکمن کتاب مادر برابر شما فکر می کنم تا ترس های کسی را نشناسی نمیتوانی ادعا کنی که او را میشناسی .

نمی دانم چرا ولی خب گاهی در ذهنم پر رنگ می شود .

آن کتاب هایی از 15 سالگی ام که بی نهایت دوست داشتم *مادربرابرشما *هرگز ترکم مکن*جنگ چهره ی نه ندارد*مجموعه ی هری پاتر * مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است*مغازه ی خودکشی و. یه عالمه  ی دیگر 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مشاوره و انجام پروژه های مهندسان پزشکی بازاریابی در کردستان عراق روستای جوروند سیمانکاران اخبار گوناگون دانلود آهنگ جدید Monique Brandon فروش و توليد پروفيل هاي آلومينيوم فرکتال هنر